تبادل
لینک هوشمند
برای تبادل
لینک ابتدا ما
را با عنوان
وبگرد و
آدرس
webgardy.LoxBlog.ir لینک
نمایید سپس
مشخصات لینک
خود را در زیر
نوشته . در صورت
وجود لینک ما در
سایت شما
لینکتان به طور
خودکار در سایت
ما قرار میگیرد.
امتحان ساعت هشته برگزار ميشه اما تو از سر شب به ساعت ديواري و روميزي و مچي و سرآخر گوشيت يه نگاهي ميندازي، اما...همهاش يه حرف ميزنن كه تا مغز استخونت تير ميكشه وحالا كه ساعت چهارونيم صبحه به خودت داري روحيه ميديكه:"هي...تو درساتو خوندي مطمئن باش كه لااقل اگه نفر اول كنكور نشدي حتما يه غير انتفاعي قبول ميشي...همه دلنشگاهها مثل همن روزانه و شبانه و غير انتفاعي نداره كه ...ولي اگه بعد اين همه مدت كلاس رفتن و درس خوندن غير انتفاعي قبول شم جواب بابا و مامانو چي بدم...همونقدر پولي كه خرج كلاسام كردن هر روز اول صبح ميخوره توي سرم كه چرا ميتونستي بيشتر نخوندي... و منم از لج ميگم دانشگاه دانشگاهه چه فرقي ميكنه"،دوباره به ساعت نگاه ميكني ،هنوز چهارو نيمه ، يعني ساعت خوابيده،حالا يه نگاه به ساعت روميزي... نه.. داره صدا ميده... از ترس اينكه يكي از كابوساي كنكورت به حقيقت مبدل نشه ميري سراغ وسايل كنكورت تا چيزي كم و كسر نباشه... ساعت مچي،پاك كن،3عدد مداد تيز(قدو نيم قد) ،مدادتراش، برگه ورود به جلسه و... از صدايهاي رخ ...رخي كه براي جابجايي وسايل ميدادي مامانه بيدار ميشه و ميگه:"بچهچرا نخوابيدي مگه امتحان نداري صبح."،تو هم توي دلت آه بلندي ميكشي و ميگي:"خواب كجا بود كنكور ندادي ببيني چه درديه از سر درد و كمر درد هم گذشته...(آه ه ه ه ه). با هزار بدبختي ساعت ميشه پنج و نيم، از جات بلند ميشي و جمع و جور ميكني و ميري سراغ يخچال كه چي توش پيدا ميشه... از اونجايي كه هميشه وقتي بازكردن در يخچال از دوثانيه بيشتر ميشد داد مامانه در ميومد كه در يخچالو ببند،يه لبخند گوشه لبت ميشينه و دستتو سمت پنير ميبري و برش ميداري كمي مكث ميكني و پيش خودت ميگي:"از اونجايي كه امروز امتحان دارم و محققان هم تاييد كردن كه نير باعث كند شدن مغز انسان ميشه بخاطر همين از بي مخ شدن سر جلسه امتحان ميترسي و ميزاريش سرجاش."، اون ته مهاي يخچال مرباي آلبالو ميبيني كه مامانه از دستت مخفيش كرده تا دو روزه صافش نكني، و اما از اونجايي كه امروز روز مباداست پس مربا رو بر ميداري، كره رو هم از اونجايي كه عاشقشي و همراه مرباي البالو ميچسبه درش مياري، چون چيز ديگه اي نيست كه نظرت و جلب كنه پس در يخچالو با پات ميبندي و همهچيزو ميريزي روي ميز و شعله سماورو ميكشي بالا و يه نگاهي به اطرافت ميندازي... باباهه بلن شده و ميره دستشو بشوره...تازه يادت مياد ...اِ ... دستامو نشستم... ميري توي ظرف شويي و يه آبي به صورتت ميزني و دوباره بر ميگردي سر جات... همهاش توفكري اما هيچي يادت نمياد..."پسبه چي فكر ميكني بيا بيرون"،صبحانه رو هم با اكراه و توصيه هاي مامان و بابا از گلو پايين مي بري... كمكم وسائلت و جمع و جور ميكني و آماده رفتن ميشي. مامان:" همه وسائلت و گرفتي؟-آره ، شكلات چي؟ -آره ، خوراكي گرفتي؟ -آره ، ديگه حوصله حرف زدن نداري و همش سر تكون ميدي، ليست مامان كه تموم شد بابا آماده روبروت ميايسته و ميگه:"بريم؟"-يه سري تكون ميدي و ميري سراغ كفشات، كفشات هم انگار استرس دارن اما بدون توجه ميپوشي و راه ميافتي ميري دم در، بابا پشت فرمون داره به تو نگاه ميكنه و با اشاره ميگه سوار شو. سوار ميشي و تا خود حوزه امتحاني حرفي نمزني. وقتي پياده شدي خداحافظي ميكني و ميگي شما برين من با بچه ها ميام. بدون اينكه منتظر جواب باشي ميزاري ميري. جلودر ورودي مكان امتحان يه كورور آدم واستادن و دارن حرف ميزنن (مثل طلبكارا ميمونن) با هر بدبختي شده خودتو از ميون جمعيتي كه مثل سد ايستادن رد ميكني و ميري جلو و برگه ورودي رو نشون ميدي به مراقبدر اونام راهنماييت ميكنن كدوم ساختمون بري . وقتي ميرسي دم در سالن امتحان واميستي و آب گلوتو قورت ميدي، استرس اونتقدر زياد شده كه انگاري هر لحظه امكان داره ايست قلبي كني. ميري جلو تر و براي امنيت امتحان گوشيتو ميدي و يه شماره ازشون ميگيري ،براي اينكه يادت نره بعد امتحان كه يه گوشي همرات بوده برچسب شماره رو ميچسبوني روي مداد اصلي (مدادي كه از همه بزرگتره)،حالا وقتشه بري دنبال شماره صندليت كه روي برگه ورودي نوشته...اينه... نه... اون... نه ... ميري پيش مسئول سالن و ميپرسي :"خانم اين شماره كجاست؟" خانومه هم نگاهي به تو ميندازه و يه نگاه به برگه اي كه به دست داره،ميگه:"اونطرفه" و با دست سمت ديگه رو نشون ميده... آره ، اينجاست... خودتو روي صندلي جابجا ميكني و همه ي توصيه هايي كه كارشناسان امر و غير كارشناسان(مامان،بابا،خواهر،برادر) كفتن رو به ذهن مياري. يه نگاه به سالن و بعد به ساعت ميندازي،هفت و نيمه. احساس ميكني زير خروارها خاك خوابيدي و يه احساس خفگي ميكني.برای برطرف کردن این مشکل خودتو با یه شعر از یه شاعر نامی مشغول میکنی"مشکی رنگه عشقه مثل رنگ ..."که یهو از بلند گو اعلام میکنن "برگه ها را با مشخصات خود چک کرده و شروع کنید".شما هم که از قبل آماده حمله به برگه بودین حالا بسته رو به سرعت باز میکنید و سوالارو در میآرین و از سوالای عمومی شروع میکنین و وقتی به سوالای تخصصی میرسی دیوانه وار به سوالا نگاه میکنی،کم کم یه چیزایی یادت میاد و چندتایی و جواب میدی... سر آخر با چهره ای خسته از سالن میزنی بیرون تو حال خودتی که یهو یکی از پشت قافلگیرت میکنه و دوستات و میبینی که شادو خوشحالن اما از اونجایی که حالت گرفته است پیش خودت میگی یعنی فقط من گند زدم. مسیر محل برگزاری امتحان تا خونه رو با بچه ها میرین و از اول سوالای کنکورو باهم چک میکنین و سرآخر دم در خونه که رسیدی رتبه اتو سرانگشتی تخمین میزنی ،بین چهار هزار تا یازده هزاره ولی بازم ناامیدی. وقتی زنگ در و زدی متوجه میشی که مثل همیشه نیست چون هنوز زنگت تموم نشده در باز میشه و میری تو جلو در ورودی خونه ازت استقبال گرمی میشه و تو هم کلی ذوق زده میشی که ای جان چقدر عزیز شدم اما وقتی قیافه خوانواده رو میبینی ذوقت کور میشه.با یه لبخند بسیار ملیح میگی امتحان خوب بود و با این حرفت خانواده از جلوت با سه شماره محو میشن .
روز اعلام رتبه
از شب قبل که از تلویزیون اعلام کردن از ساعت 24 فردا نتایج اعلام میشه نشستی پشت کامپیوتر و منتظر نتیجه ای اما از اونجایی که سازمان سنجش خیلی سرش شلوغه یکم بد قول میشه و میشه ساعت 9شب اما بازم طاقت میاری و با دوتا فحش دلتو خنک میکنی. از اونجایی که اهخونه از زمان دقیق اعلام نتیجه باخبرن 10دقیقه قبل از ساعت مقرر همه پشت کامپیوتر صف کشیدن بطوری که جایی برای تو نیست و مجبوری زیرزیرکی و با بدبختی صفحه مانیتورو ببینی . سر ساعت برادر بزرگت تمامی اطلاعاتی که لازمه رو میده و بعد از چند دقیقه(بدلیل شلوغی سایت)نتیجه تو میبینن و بعد از 5دقیقه دور کامپیوتر خلوت میشه و میتونی بالاخره خودت نتیجه تو ببینی . قبول شدی اما کجا... غیر انتفاعی... .
سلام خواهر
ممنون که اومدی وبلاگ خیلی خوبی داری منم برات آرزوی موفقیت می کنم / من شما رو لینک کردم اگه بنده رو قابل دونستید شما هم منو لینک کنید راستی عیدو بهت تبریک می گم.
نوشته شده توسط سپیده | لينک ثابت |شنبه 7 اسفند 1389برچسب:,